هرجا نفسی هست ز هستی گله دارد


دیوانه و هشیار همین سلسله دارد

پیچیده به پای طلبم دامن دشتی


کز آبله صد ریگ روان قافله دارد

معذورم اگر طاقت رفتار ندارم


چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد

بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست


از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد

بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت


چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد

محمل کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم


این قافله یک لغزش پا راحله دارد

در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست


دل می رود و دست فسوس آبله دارد

بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق


چون اشک همین یک دل بی حوصله دارد

یک چند تو هم خانه به دوش من و ما باش


آفاق در آواز جرس قافله دارد

دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل


بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد